بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 568
فاعتبروا(فاعتبرنا)
*چون جناب مسلم بن عقیل از آمدن عبیدالله به کوفه وسختگیریهایش با خبر شداز خانه ی مختار بیرون رفته به منزل هانی بن عروه در آمد وشیعیان مخفیانه با او ملاقات می کردند ،اما عبیدالله به وسیله ی غلامش معقل با ترفندی فریبکارانه از محل مسلم با خبر شد وهانی را به دار الاماره خواندوبه او گفت:اتتک بخائن رجلاه(این مثلی بود در عرب کنایه از اینکه با پای خود به سوی مرگ آمدی ) واز هانی خواست که مسلم را تحویل دهد اما هانی گفت: نه به خدا!من هرگز چنین کاری نخواهم کرد،مهمان خود را بیاورم اورا بکشی؟ اگر من جز یک نفر نباشم باز اورا به شما نسپارم تا در راه او بمیرم.
در این بین عبیدالله با قضیبی(شمشیر باریک ونازک)که در دست داشت بینی هانی را شکست وخون بر محاسنش جاری ساخت و اورا در اتاقی حبس کرد.
هانی گفت :ای خدا! ای مسلمانان!آیا قبیله ام هلاک شدند؟!کجایند دینداران ! کجایند اهل بصیرت! این سخنان را می گفت وخون به رویش می ریخت.
کوفه کم کم مرکز حوادث واتفاقاتی می شد
خبرها را به مسلم رساندند مسلم دستور داد پیروانش را جمع کنند ومنادی فریاد میزد:«یا منصورُ أَمِت»(یعنی :ای یاری شده بمیران ،که از اشعار جنگی بوده) ومردم کوفه همدیگر را خبر کرده به چهار هزار نفر رسیدند وجناب مسلم برای قبایل مختلف(ازجمله کنده،مذحج،اسد،همدان وتمیم)پرچم جنگ بست چیزی نگذشت که مسجد وبازار کوفه پر از جمعیت شد، تا شامگاه فرارسید.
پس کار بر عبیدالله تنگ شد اما او عده ای از سران قبایل را جمع کرد از جمله ابن کثیر بن شهاب ومحمد بن اشعث وشبث بن ربعی تمیمی وشمر بن ذی الجوشن عامری ،ودستور داد تا بین مردم وقبایلشان بروند ومردم را از یاری مسلم باز داشته آنهارا از جنگ بترسانند واز شکنجه ی دولت برحذر دارند وپرچم امان برای پناهندگان ترتیب دهند
تا اینکه گروه زیادی از مردم وافراد قبایلشان به نزدشان گرد آمده وبه سوی ابن زیاد رفتند، اماهنوز عده ی زیادی اطراف مسلم بودند .
عبیدالله باز سران قبایل راجمع کرده به سوی مردم فرستادتابه آنان بگویند : هرکه از ابن زیاد پیروی کندبه احسان وبخشش زیاد می رسد وآنان که نا فرمانی کنند از محرومیت وعقوبت برخوردار ند، به ویزه کثیر بن شهاب به مردم می گفت :پی خانه وزندگی خود بروید ودر شرّوفساد شتاب نکنید وخود را در معرض کشتن قرار ندهید زیرا این لشگرهای یزیداست که در می رسد وبدانید بهره های شما از بیت المال یکسره قطع خواهد شد.
وسران دیگر نیز مانند این سخنان تهدید آمیز بر زبان راندند، در این هنگام مردم دسته دسته پراکنده شده به خانه ها می رفتند وزن بود که می آمد ودست پسر وبرادرش را می گرفت ومی گفت: بیا برویم ،این مردم که هستند هم اینان مسلم را بس است ومرد بود که دست پسر وبرادرش را می کشید ومی گفت:بیا برویم تورا با جنگ وآشوب چه کار !به دنبال کار خود برو!
و مردم پراکنده می شدند تا شب شد .
جناب مسلم نماز مغرب را که خواند جز سی نفر در مسجد کسی با او نماند .
چون دید که جز این گروه اندک با او بیش نمانده اند ، از مسجد به سوی درهای قبیله ی کِنده(برای بیرون رفتن)به راه افتاد ،هنوز به درها نرسیده بود که ده تن شدند ،وچون از در مسجد بیرون آمد یک نفر هم به جای نماند که اورا راهنمایی کند ،به این سو وآن سو نگاه کرد ،دید یک نفر هم نیست که راه را به او نشان دهدویا از او در برابر دشمن دفاع کند، حیران وسرگردان راه خود در پیش گرفت و در کوچه های سرد وبی وفای کوفه گردش می کرد ونمی دانست به کجا برود.
ادامه دارد (برداشت آزاد از منابع تاریخی - روایی به ویژه الارشاد شیخ مفید رحمةالله علیه)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک